جدول جو
جدول جو

معنی خشم آلود - جستجوی لغت در جدول جو

خشم آلود
خشمناک، غضبناک، برآشفته
تصویری از خشم آلود
تصویر خشم آلود
فرهنگ فارسی عمید
خشم آلود
(خَ / خِ)
غضبناک. خشمناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج). خشمگین. غضب آلود. مغضب. (یادداشت بخط مؤلف) : روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود. (تاریخ بیهقی).
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیرالدین اخسیکتی.
وحشی تیزچنگ خشم آلود
کز دم آتشین برآرد دود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
خشم آلود
غضبناک
تصویری از خشم آلود
تصویر خشم آلود
فرهنگ لغت هوشیار
خشم آلود
خشمگین، خشمناک، خشم آمیز، خشم آگین، عصبانی، عصبی، غضبناک، غضب آلود، قهرآلود
متضاد: مهرآلود
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شرم آلود
تصویر شرم آلود
شرمنده، شرمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون آلود
تصویر خون آلود
آغشته به خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک آلود
تصویر خاک آلود
کسی یا چیزی که گرد و غبار بر آن نشسته باشد، اغشته به خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخم آلود
تصویر اخم آلود
ویژگی چهرۀ آلوده به اخم
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
چشم گریان. چشم اشکبار. (ناظم الاطباء) ، ایراد داشتن
لغت نامه دهخدا
کنایه از خاک پوش، (آنندراج)، معفّر، (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد)، مغبّر، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد)، اغبر، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 327)،
خود ندانست کآن چه واقعه بود
سوبسو می دوید خاک آلود،
نظامی،
درویش صالح شاهد خاک آلود،
سعدی (گلستان)،
آتش چشم تو برد آب من خاک آلود،
سعدی (خواتیم)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
نگرستن بود بگوشۀ چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشۀ چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشۀ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشۀ چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره:
کیوس وار بگیرد همی بچشمالوس
بسال فرخ شبها امیر روز غدیر.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
، کژبین. (ناظم الاطباء) ، بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ)
عرق آلود. خیس از عرق. عرقدار. خوی آلوده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آلوده به خیم، قی آلود، (یادداشت مؤلف)، چرکدار، چرک، کثافت دار، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ملطخ به دم، (یادداشت مؤلف)، آغشته بخون، لکه دار از خون، (ناظم الاطباء)، مضرج، (منتهی الارب) :
مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو
دو چشم چشمۀ خون گشت و جامه خون آلود،
فرخی،
دید هرکز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب،
سوزنی،
در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند،
خاقانی،
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس،
خاقانی،
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود شب،
خاقانی،
دلهای خون آلود بین بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آنرا هم همین بوس تمناداشته،
خاقانی،
غرقه ام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاه
خود سیه پوشم که دیدی گر نه خون آلودمی،
خاقانی،
گلاب و مشک با عنبر برآمیخت
بر آن اندام خون آلود میریخت،
نظامی،
گفت ویحک چه کس توانی بود
اینچنین خاکسار و خون آلود،
نظامی،
شه بزندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود،
نظامی،
چون بدریای خون درآمد زود
جامه چون دیده کرد خون آلود،
نظامی،
باش تا فرداکه بینی روز داد و رستخیز
کز لحد با زخم خون آلود برخیزد دفین،
سعدی،
دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانۀ خونابۀ جگر می گشت،
سعدی،
گل پیرهن دریدۀ خون آلود
از دست رخ تو بر سر چوب کند،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ دَ / دِ)
عصبانیت. غضبناکی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دی بَ)
شرمنده و شرمگین و خجل و شرمنده روی. (ناظم الاطباء) :
روی شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او.
صائب تبریزی (از آنندراج).
چشم شرم آلود او را مردمک چون مهر شرم
از پریشان گردی نظاره دارد درحصار.
صائب تبریزی (از آنندراج).
رجوع به شرم آلوده شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ دَ / دِ)
خشمناک. غضبناک. خشم آلود. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) : یکی از پسران هرون الرشید پیش پدر آمد خشم آلوده که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
خشمناکی. عصبانیت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مشک آلوده. مشک اندود. آلوده به مشک. مشک آگین. معطر:
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده ام.
خاقانی.
باد مشک آلود گویی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده اند.
خاقانی.
دست بردش به سیب مشک آلود
چند نوبت گرفت شفتالود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ دَ / دِ)
موم آلوده، آلوده به موم، عسل یا هر چیز که به موم آلوده باشد، رجوع به موم شود، موم اندود، مشمع، (یادداشت مؤلف)، رجوع به مشمع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشک آلود
تصویر مشک آلود
آلوده به مشک، معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرم آلود
تصویر شرم آلود
شرمگین شرمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خون آلود
تصویر خون آلود
آغشته بخون لکه دار از خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم آلوس
تصویر چشم آلوس
نگریستن بگوشه چشم چشم آغیل. بغضب نگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخم آلود
تصویر اخم آلود
چهره ای که اخم و چین و آژنگ بر آنست آلوده به اخم و در هم کشیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم آلو
تصویر خشم آلو
غضبناک خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم آلودگی
تصویر خشم آلودگی
غضب قهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشم آلوده
تصویر خشم آلوده
غضبناک خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم آلود
تصویر غم آلود
غم آلوده آهنگ غم آلودی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم آلوس
تصویر چشم آلوس
نگاه غضب آلود از گوشه چشم، چشم آغیل
فرهنگ فارسی معین
اخم رو، اخمو، ترشرو، عبوس
متضاد: گشاده رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غبارآلود، گردآلود، مغبر، خاکی، خاکسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آغشته به خون، خون آلوده، غرقه به خون، خونی، خونین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرک آلود، چرکین، کثیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خونین
دیکشنری اردو به فارسی